چرا چین و آمریکا خصم یکدیگر شدند؟
اکوایران: آنچه واقعاً رابطۀ چین و آمریکا را تغییر داد، موفقیت اقتصادی بیهمتای پکن بود.
به گزارش اکوایران، اگر چه چین و آمریکا در سالهای پایانی جنگ سرد، خصومت را کنار گذاشته و به شرکای تجاری یکدیگر بدل شدند، اما در سده بیستویکم رقابت میان آنها سایه جنگ جدیدی را بر فراز جهان افکنده است. آد آرنه وستاد، تحلیلگر مسائل بینالملل، با انتشار یادداشتی با عنوان «حرکت ناخودآگاه به سمت جنگ» در فارن افیرز ابن موضوع را مورد بررسی خود قرار داده است. اکوایران این مقاله را در دو بخش ترجمه کرده که در ادامه بخش اول آن ارائه میشود:
آیا آمریکا و چین به هشدارهای فاجعۀ قرن بیست و یکم توجه میکنند؟
با ظهور تضاد انگلیسی-آلمانی، 1914-1860، مورخ بریتانیایی، پال کندی توضیح داد چگونه دو ملتی که بهصورت سنتی دوست بودند درگیر خصومت متقابلی شدند که به جنگ جهانی اول منجر شد. نیروهای ساختاری اصلی باعث رقابت بین آلمان و بریتانیا شد: اجبارهای اقتصادی، جغرافیا و ایدئولوژی. ظهور اقتصادی سریع آلمان تعادل قدرت را به هم زد و به بریتانیا اجازه داد گسترۀ استراتژیکش را گسترش دهد. بخشی از این گسترش -به ویژه در دریا- در مناطقی رخ داد که در آن بریتانیا منافعی ژرف و راهبردی داشت. این دو قدرت روز به روز بیشتر یکدیگر را مخالفان ایدئولوژیک خود میدیدند و تفاوتهایشان را بزرگ میکردند. آلمانها بریتانیاییها را استثمارگران پول دوست جهان تصویر میکردند و بریتانیاییها آلمانیها را بدخواهان اقتدارگرایی به تصویر میکشیدند که به دنبال توسعهطلبی و سرکوب هستند.
این دو کشور در مسیر برخورد قرار داشتند و جنگ آنها اجتناب ناپذیر به نظر میرسید. اما آغازگر جنگ جهانی دوم، با همۀ اهمیتشان، فشارهای ساختاری نبود. عامل جنگ تصمیمات تصادفی افراد و فقدان تخیل در دو طرف بود. باید بگویم که جنگ همیشه محتمل بود. اما فقط در حالتی گریز ناپذیر بود که آدم طرفدار این دیدگاه غیرتاریخی باشد که سازش میان آلمان و بریتانیا غیرممکن بود.
اگر رهبران آلمان پس از صدراعظم اتو فون بیسمارک اینقدر مشتاق تغییر تعادل قدرت دریایی نبودند، جنگ شاید اتفاق نمیافتاد. آلمان به سلطهاش در اروپا افتخار میکرد و بر حقش در مقام قدرتی بزرگ تأکید داشت و نگرانیهای پیرامون قوانین و هنجارهای رفتار بین المللی را نادیده میگرفت. این موضع دیگر کشورها، نه فقط بریتانیا، را نگران کرد. در حالی که آلمان همسایههایش را تهدید میکرد و با امپراتوری در حال زوال اتریش-مجارستانی متحد میشد که شدیداً منکر ادعاهای ملی افراد بر مرزهایشان بود، آلمان نمیتوانست به سادگی ادعا کند که صرفاً به دنبال ایجاد نظم جهانی جدید، عادلانهتر و پذیراتر است.
در طرف دیگر هم چشمانداز مشابهی وجود داشت. وینستون چرچیل، فرماندۀ نیروی دریایی بریتانیا، در سال 1913 به این نتیجه رسید که موضع جهانی برجستۀ بریتانیا «معمولاً برای دیگر غیرمنطقیتر از چیزی به نظر میرسد که برای خودمان به نظر میرسد.» معمولاً دید بریتانیا نسبت به خود فاقد آن خودآگاهی بود. مسئولان و تحلیلگران دربارۀ آلمان با لحن تندی صحبت میکردند و از فعالیتهای تجاری غیرمنصفانۀ آلمانیها شاکی بودند. لندن با نگرانی به برلین مینگریست و تمام فعالیتهایش را گواه نیتهای خصمانه میدید و متوجه ترسهای امنیتی آلمان در قارهای نمیشد که در آن در محاصرۀ دشمنان بالقوه بود. البته که خصومت بریتانیا صرفاً باعث تقویت ترسهای آلمان و بلندپروازیهایش شد. کندی با لحنی سرزنشگونه گفت «تعداد اندکی از این سخاوت یا زکاوت برخوردار بودند که به دنبال بهبود قابل توجهی میان روابط آلمان و انگلیس باشند.»
بدون تردید، امروز هم جای چنین سخاوت یا زکاوتی در روابط بین چین و ایالات متحده خالی است. مانند آلمان و بریتانیای پیش از جنگ جهانی اول، چنین به نظر میرسد که چین و ایالات متحده در ریلی رو به پایین قرار گرفتهاند، ریلی که شاید برای هر دو کشور و به صورت کلی برای جهان به فاجعه ختم شود. مانند وضعیت یک قرن پیش، عوامل ساختاری عمیقی بر آتش این تضاد میدمند. رقابت اقتصادی، ترسهای ژئوپلیتیک و بیاعتمادی شدید باعث محتمل شدن این درگیری میشوند.
اما ساختار، تقدیر نیست. تصمیماتی رهبران میتوانند مانع جنگ و مدیریت بهتر تنشهایی شوند که در اثر رقابت قدرتهای بزرگ شکل میگیرند. مانند آلمان و بریتانیا، نیروهای ساختاری شاید رویدادها را به جلو برانند اما برای وقوع فاجعه به جسارت و ناتوانی زیادی نیاز است. به همین ترتیب، قضاوت و شایستگی درست میتواند مانع بدترین سناریوها شود.
خطها کشیده شدهاند
تا حد زیادی شبیه خصومت یک قرن پیش میان آلمان و بریتانیا، دشمنی میان چین و ایالات متحده هم ریشههای ساختاری عمیقی دارد. میتوان آن را تا پایان جنگ سرد ردگیری کرد. در مراحل آخر آن درگیری بزرگ، پکن و واشنگتن به نوعی متحد هم بودند چرا که ترس هر دوشان از قدرت شوروی بیشتر از یکدیگر بود. اما فروپاشی شوروی، دشمن مشترکشان، تقریباً بلافاصله به این معنی بود که سیاستگذاران بیشتر بر چیزهایی تمرکز داشتند که پکن و واشنگتن را از یکدیگر جدا میکرد تا چیزهایی که متحدشان میکرد. روز به روز ایالات متحده از رژیم سرکوبگر چین بیزارتر شد. چین هم از هژمونی جهانی و مداخلهگر ایالات متحده آزرده بود.
اما این تند شدن دیدگاهها باعث افول سریع روابط ایالات متحده و چین نشد. در یک و نیم دهۀ پس از جنگ سرد، دولتهای پیاپی در ایالات متحده باور داشتند که میتوانند از مدرن شدن و رشد اقتصادی چین عایدیهای بسیاری داشته باشند. تا حد زیادی شبیه بریتانیا که در ابتدا حامی اتحاد آلمان در سال 1870 و بزرگ شدن اقتصاد این کشور پس از آن بود، آمریکاییها هم به خاطر منافع خودشان انگیزه داشتند خیزش پکن را تشویق کنند. چین بازار عظیمی برای کالاها و سرمایۀ ایالات متحده بود و همچنین به نظر میرسید که این کشور مایل است کسب و کارش را به شیوۀ آمریکایی پیش ببرد و با وارد کردن عادات مصرفی و مدلها و برندهای آمریکایی، ایدههای این کشور دربارۀ شیوۀ عملکرد بازار را هم پذیرفت.
در سطح ژئوپلیتیک اما چین بسیار بیشتر نگران ایالات متحده بود. فروپاشی شوروی رهبران چین را تکان داده بود و موفقیت نظامی ایالات متحده در جنگ خلیج در سال 1991 این مسئله را به آنان آموخت که چین در جهانی تک قطبی قرار دارد که در آن، ایالات متحده میتواند هر وقت که بخواهد اعمال قدرت کند. در واشنگتن، بسیاری از استفادۀ زور چینیها علیه مردم خودشان در میدان تیانآنمن در سال 1989 و دیگر جاها منزجر بودند. چین و ایالات متحده، تا حد زیادی شبیه آلمان و بریتانیای دهههای 1880 و 1890، هر چه روابط اقتصادیشان بیشتر میشد، یکدیگر را هم با خصومت بیشتری نگاه میکردند.
آنچه واقعاً رابطۀ این دو کشور را تغییر داد، موفقیت اقتصادی بیهمتای چین بود. تا سال 1995، تولید ناخالص داخلی چین حدود 10 درصد تولید ناخالص داخلی ایالات متحده بود. در سال 2021، حدود 75 درصد تولید ناخالص داخلی ایالات متحده بود. در سال 1995، ایالات متحده تولید کنندۀ حدود 25 درصد از تولیدات جهان بود و سهم چین کمتر از 5 درصد بود. اما حالا، چین از ایالات متحده پیشی گرفته است. سال پیش، چین نزدیک به 30 درصد از تولیدات جهان را تولید کرد و سهم ایالات متحده فقط 17 درصد بود. اینها تنها آماری نیستند که نشان دهندۀ اهمیت اقتصادی یک کشورند اما تصویری از وزن یک کشور را در جهان میدهند و میگویند از لحاظ ظرفیت تولید چیزها، از جمله سختافزار نظامی، در کجا قرار دارد.
در سطح ژئوپلیتیک، حدوداً در سال 2003 و با حملۀ ایالات متحده به عراق و اشغال این کشور، دید چین نسبت به این کشور منفیتر شد. چین با حملۀ به رهبری ایالات متحده مخالفت کرد، حتی با اینکه پکن اهمیتی به رئیسجمهور رژیم عراق، صدام حسین، نمیداد. بیش از ظرفیتهای ویرانگر نظامی ایالات متحده، آنچه رهبران پکن را شوکه کرد این بود که واشنگتن به چه سادگی مفاهیم مربوط به حق حاکمیت و عدم مداخله را رد کرد که عمودهای همان نظم بین المللی بودند که ایالات متحده چین را به پیوستن به آن دعوت کرده بود. سیاستگذاران چینی نگران بودند که ایالات متحدهای که میتواند به سادگی همان هنجارهایی را زیر پا بگذارد که انتظار داشت سایرین آنها را رعایت کنند، در آینده هم چیزی برای توقفش وجود نداشته باشد. از سال 2000 تا 2005، بودجۀ نظامی چین دو برابر شد و تا 2009 هم مجدداً دو برابر شد. پکن برنامههایی را برای آموزش بهتر نظامیانش و افزایش کارآمدیشان اجرا کرد و در فناوریهای جدید سرمایهگذاری کرد. نیروهای دریایی و موشکیاش را هم متحول کرد. در زمان بین سالهای 2015 و 2020، تعداد کشتیهای نیروی دریایی چین از نیروی دریایی ایالات متحده بیشتر شد.
بعضی میگویند که چین در هر صورت و فارغ از اینکه ایالات متحده در دو دهۀ گذشته چه رفتاری داشته، ظرفیتهای نظامیاش را شدیداً افزایش میداد. هر چه که باشد، همۀ قدرتهای در حال ظهور با افزایش نفوذ سیاسیشان چنین میکنند. شاید درست باشد اما زمانبندی دقیق افزایش نیروهای نظامی پکن به روشنی با ترس از این مسئله ارتباط داشت که هژمون جهانی هر وقت اراده کند بتواند مانع رشد چین شود. پس از حملۀ ایالات متحده به عراق، یکی از برنامهریزان نظامی چین گفت عراق دیروز میتوانست چین فردا باشد. درست همانطوری که آلمان در دهۀ 1980 و اوایل دهۀ 1990 -یعنی زمانی که آلمان با بالاترین سرعت خود رشد میکرد- میترسید که از لحاظ اقتصادی و راهبردی مانعش شوند، چین هم ترسید که با اوج گرفتن اقتصادش، ایالات متحده مانعش شود.
پیش از سقوط
اگر در طول تاریخ یک مثال از وجود همزمان نخوت و ترس در یک رهبری وجود داشته باشد، آن قیصر ویلهلم دوم آلمان است. آلمان باور داشت از یک طرف چنان در حال رشد است که نمیشود متوقفش کرد و از طرف دیگر هم بریتانیا تهدیدی وجودی برای اوجگیریاش است. روزنامههای آلمان پر از فرضیاتی دربارۀ اقتصاد، فناوری و پیشرفتهای کشورشان بودند و آیندهای را پیشبینی میکردند که در آن آلمان از همه جلو میزد. به گفتۀ اکثر آلمانیها (و بعضی غیرآلمانیها)، مدل حکمرانیشان با ترکیب کارآمد دموکراسی و اقتدارگرایی، چیزی بود که همه به آن غبطه میخوردند. ادعا کردند بریتانیا در واقع قدرتی اروپایی نیست و اصرار داشتند آلمان بزرگترین قدرت قاره است و باید آن را آزاد گذاشت تا منطقه را مطابق واقعیت قدرت خودش از نو بچیند. و بدون شک، اگر بریتانیا مداخله نمیکرد و با فرانسه و روسیه متحد نمیشد تا جلوی موفقیت آلمان را بگیرد، آلمان میتوانست چنین کند.
از دهۀ 1890 به بعد، احساسات ملیگرایانه در هر دو کشور اوج گرفت، همینطور احساس خصومت نسبت به دیگری. برلین از این میترسید که همسایههایش و بریتانیا میخواستند مانع پیشرفت طبیعی آلمان در قارۀ خودش شوند و از سلطۀ آیندهاش جلوگیری کنند. رهبران آلمان، اکثراً با فراموش کردن اینکه چطور ادبیات خصمانۀ خودشان بر دیگران تأثیر گذاشت، مداخلات بریتانیا را ریشۀ مشکلات کشورشان در داخل و خارج میدانستند. آنان تسلیح مجدد و سیاستهای وضع محدودیت بر تجارت را نشانههای قصد خصمانه میدیدند. هنگامی که در سال 1914 جنگ در حال شکلگیری بود، ویلهلم با ناراحتی گفت «پس محاصرۀ مشهور آلمان به یک واقعیت تبدیل شد. تور بالاخره بالای سرمان بسته شده و سیاست کاملاً ضدآلمانی که انگلستان با بدخواهی در سرتاسر جهان دنبال میکرد پیروز شده است.» در طرف دیگر، رهبران بریتانیا تصور میکردند که آلمان تا حد زیادی مسئول افول نسبی امپراتوری بریتانیا است، حتی با اینکه بسیاری از دیگر قدرتها به زیان بریتانیا در حال ظهور بودند.
چین امروز بسیاری از همان نشانههای نخوت و ترسی را دارد که آلمان پس از دهۀ 1890 نشان میداد. رهبران حزب کمونیست چین بابت عملکرد بهتر کشورشان در بحران مالی جهانی سال 2008 و مسائل پس از آن در قیاس با کشورهای غربی به خودشان میبالیدند. بسیاری از مسئولان چینی رکود جهانی آن دوره را نه تنها فاجعهای ساخته و پرداختۀ ایالات متحده، بلکه نمادی از گذار اقتصاد جهانی از رهبری آمریکایی به سوی چین میدیدند. رهبران چین، از جمله افراد حاضر در بخش تجاری، زمان زیادی را صرف توضیح این مسئله به سایرین کردند که چطور پیشرفت اجتنابناپذیر چین به جریان اصلی امور بین الملل تبدیل شده است. چین در سیاستهای منطقهایش با همسایههایش قاطعانهتر برخورد کرد. جنبشهای حق تعیین سرنوشت را در تبت و سینکیانگ نابود و خودمختاری هنگ کنگ را تضعیف کرد. و در سالهای اخیر، بیشتر بر حق خود برای بازپسگیری تایوان، در صورت لزوم با توسل به زور، تأکید کرده و مقدمات را برای انجام چنین کاری آغاز کرده است.
منبع: ecoiran-67443