به خبرگزاری ایمنا از البرز، چند روزی بود که حال خوبی نداشتم و احساس میکردم اتفاق بدی قرار است بیفتد، به همسرم گفتم روزگارم خوش نیست و تصمیم گرفتیم صدقه بدهیم و به اتفاقات بد فکر نکنیم.
در یکی از همین شبها بود که خواب روزی را دیدم که پدرم به رحمت خدا رفته بود، کل جمعیت روستا برای بدرقهاش آمده بودند و تا چشم کار میکرد جمعیت بود، من ذهنم درگیر این شده بود که کدام رفتار و کردار پدرم سبب شده است تا همه به بدرقهاش بیایند.
احساس بدی در خواب نداشتم و برای پدرم خوشحال بودم؛ «موقعی که پدرم را به خاک سپردند سر و گردنش از خاک بیرون مانده بود چشمهایش من را نگاه میکرد، چند دقیقهای نگذشت که یکی از آشناهایمان که شهید شده است هم بالای سر قبر پدر ایستاد و هردو به من خیره شده بودند، سعی کردم از نگاه آنها فرار کنم که ناگهان بیدار شدم»
کرج _ بهشت سکینه ۱۲ آبان (۱۴۰۱)
خبری از شلوغی نداشتیم؛ روحالله کارگر بود، برای ناهارش کوکو درست کرده بود و هنوز از خواب بیدار نشده بود که به محل کارش برود. من هم تصمیم گرفتم تا نان تازه برای ناهارش بگیرم و از منزل خارج شدم، وقتی داشتم برمیگشتم روحالله را دیدم که شتابان و بدون توجه به من از منزل خارج شد و به سمت خیابان اصلی رفت.
«اینها بخشی از گفتوگوی مادر شهید روحالله عجمیان است که در آشوبهای دو سال گذشته توسط معاندان داخلی در راه دفاع از امنیت کشور به فیض شهادت نائل آمد»
مادر شهید عجمیان میگوید: «به خانه بازگشتم و از برادرش پرسیدم کجا رفت اول صبحی؟ برادر بزرگتر با اخمهای در هم گره خورده، گفت نمیدانم والا، ظاهراً شلوغ شده است از پایگاه بسیج بهش زنگ زدن که سریع خودت را برسان که بدو بدو رفت بدون اینکه به حرف کسی گوش بدهد.
طاقت خانه ماندن نداشتم، رفتم سر و گوشی آب بدهم که شنیدم خانم همسایه حین تلفنی صحبت کردن خبر از شلوغی و گیر کردن دو تا از بچه بسیجیها میداد، دیگر متوجه چیزی نشدم، انگار که میدانستم چه بلای سرمان آمده است، پاهایم نا نداشت خودم را به خانه برسانم و حتی توان صحبت هم نداشتم، تا رسیدم خانه ساعت ۱۰ شده بود و هیچ خبری از آقا روحالله نبود. جواب زنگ هم نمیداد…»
جنگ نابرابر
او ادامه میدهد: «با پدرش تماس گرفتم، خانه دخترم در رباط کریم بود گفتم جنگ شده است خودت را برسان نگران روحالله هستم، برادر بزرگترش هم از قزوین داشت میآمد، دلم طاقت نیاورد بازهم به خیابان رفتم؛ گرد و خاک آسمان را گرفته بود، سرگردان به این طرف و آن طرف خیابان میرفتم، انگار که تمام بدنم را چاقو زدهاند حالم خیلی بد بود.
بالاخره پدر و برادرش رسیدند و سراغش را از فرماندهاش گرفتند؛ ظاهراً به ناچار مجبور شده بود دروغ بگوید تا کمی آرام شویم «فرمانده: روحالله با گروهان حصارک رفته نگران نباشید.» بعدش هم به سربازان گفته بودند که به ما اطلاع بدهند روحالله صدمه دیده و در بیمارستان است، اما من به صدای قلبم گوش میدادم و میدانستم چه اتفاقی افتاد.
تداعی یک خواب
چند دقیقهای نگذشت که یکی از بچههای محل به ما زنگ زد و گفت روحالله شهید شده است، به هر ترفندی هم که شده خودم را آرام نشان دادم، اشکم را سرکوب کردم تا گمان نبرند که چقدر حالم بد است و اجازه بدهند برای آخرین بار پسرم را ببینم و همین هم شد و من و پدرش به غسالخانه رفتیم، دقیقاً مثل جسد پدرم در خواب، پیکر روحالله عزیزم با یخ پوشیده بود و من فقط سر و گردنش را میتوانستم ببینم؛ بوسه آخر را به گردنش زدم و خیلی سریع ما را از اتاق خارج کردند.
اشک مادر شهید جای خودش را به یک لبخند گرم و کوچک کنار لبش میدهد؛ «همیشه به خانه میآمد قَدم نمیرسید بوسش کنم، گردنش جای بوسههای من بود، آخرین سهم از بوسههایم را هم از صورت و گردن زخمیاش گرفتم…»
وقت شهادت روزیات باشد
مادر میگوید: روحالله عاشق شهادت بود، همیشه از خدا شهادت میخواست من را هم مجبور میکرد که برایش شهادت بخواهم، زمانی که سرباز بود در ارتش خدمت میکرد و هربار یواشکی از محل سربازی میآمد تا برای ثبتنام سوریه اقدام کند و راهی جنگ شود، اما قسمتش نشد و همیشه از این ناراحت بود.
با صدایی لرزان و اشک در چشم ادامه میدهد: همیشه میگفت دعا کنید شهید بشوم، هر روز غصه میخورم که چرا راضی نبودم به سوریه برود، حداقل پسرم آنقدر زجر نمیکشید.
ذکر مصیبت یک مادر؛ «خدا کند چاقو نخورده باشد»
مادر شهید عجمیان میگوید: «تا شنیدم پسرم کشته شده است دعا دعا میکردم بدون چاقو و تیزی به او آسیب رسیده باشد، تا چهلم پسرم هم فیلم را به من نشان ندادند، یک روز که منزل ما پر از مهمان بود متوجه شدم یواشکی فیلمی دست به دست میشود که سعی کردم حین رد شدن پشت سر مهمانها فیلم را ببینم، همانی بود که حدس میزدم، پسرم را روی زمین میکشیدند و بدنش را پر از زخم کرده بودند
انگار یکبار دیگر آقا روحالله را از دست دادم، دنیا دور سرم میچرخید، هرکاری کردم دیگر اجازه ندادند فیلم را کامل ببینم تا روزی که وارد دادگاه شدم، حالم هر روز بدتر میشد، سه روز بعد از دادگاه خواب دیدم که روحالله کنارم دراز کشیده است، سریع از جایم بلند شدم تا زخمهایش را پانسمان کنم اما از خواب پریدم و نتوانستم به پسرم کمک کنم…»
دلتنگی!
مادر شهید دلتنگیهای روزهای نبود «دلتنگ که میشوم گریه میکنم و با آقا روحالله دعوایم میشود که چرا بدون خداحافظی رفت، یکبار که خیلی دلم برایش تنگ شده بود و با او دعوای شدیدی کردم به خواب دخترم آمده بود و گفته بود که به مامان بگویید من رو ببخشد، من خیلی عجله داشتم باید سریع میرفتم؛ یکبار دیگر هم دلم برایش تنگ شده بود و کل روز درددل میکردم که تو رفتی و من را تنها گذاشتی، به خواب یکی از آشنایان رفته بود و گفته بود که به مامانم بگویید جایش اینجا مشخصه، هر وقت بیاید همدیگر و میبینیم، اینقدر غصه نخورد.
آقا روحالله همیشه هست، کنار ماست و انگار که با ما زندگی میکند، من همیشه با عکساش، لباساش و یادگاریهاش حرف میزنم و آرام میگیرم.»
دیدار با رهبری
مادر شهید از روزی میگوید که با رهبری دیدار داشتند، «بعد از آرام گرفتن آشوبها بود که با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتیم، انگار که گمشده خود را پیدا کردهایم، همه خانواده خوشحال بودیم، یک شادی بی حد و مرز، در آن روز همه وجودمان گوش شده بود و برای شنیدن بیانات مقام معظم رهبری نمیخواستیم عطر وجود ایشان را فراموش کنیم؛ همین هم موجب شد تا از خدمتشان درخواست یادگاری کنیم یک انگشتر و یکعبا از ایشان گرفتیم و حالا یکی از پسرانم شهید و دو پسر دیگرم یادگار رهبر را در دست دارند.
جمله معروف رهبری که گفتند آرمان و روحالله رفتند تا آرمان روحالله باقی بماند آویزه گوشم شده است و آن را هرگز از یاد نمیبرم.»
ارادت شهید به رهبر انقلاب
رفتار روحالله نسبت به رهبرانقلاب همیشه خاص و ویژه بود، عاشقانه مقام معظم رهبری و امام خمینی (ره) را دوست داشت و همیشه عکس ایشان را به نوجوانان محله و بچهها نشان میداد و میگفت که کشور هرچه دارد از لطف تدبیر و مدیریت این دو بزرگوار است، باید همیشه رهرو ایشان باشیم و برایشان دعا کنیم، نباید پشت رهبر را خالی کنیم.
اگر روحالله به خانه بازگردد
مادر میگوید: میدانم اگر یکبار دیگر او را ببینم از من به خاطر خداحافظی نکردن عذرخواهی میکند، اما بدون شک او را تشویق میکنم و میگویم که دستت درد نکند آقا روحالله چند نفر را نجات دادی و جان خود را فدای امنیت کشورت کردی، خدا پاداشت را داد و بالاخره به آرزویت رسیدی.