کد خبر: 7599
تاریخ و ساعت انتشار: 1403/06/01 06:00
منبع: rokhdadshahr.ir

روایت ایمنا از آقا ولی؛ مرد کمتردیده شده در حمل‌ونقل عمومی شهر

پرتوهای طلایی خورشید، این گوی سوزان آسمان، در یک روز تابستانی بر فراز زمین می‌درخشند و نوید یک روز داغ دیگر را می‌دهند، هوا چنان گرم است که گویی در میان شعله‌های آتش قدم می‌زنی؛ گرما از هر سو احاطه‌ات کرده و نفس‌ها را سنگین می‌کند، اما در این گرمای سوزان، باید مسیر خانه تا محل کار را طی کنی …

به گزارش خبرگزاری ایمنا، صدای همهمه مسافران در ایستگاه اتوبوس بالا است. دور دکه شارژ بلیت اتوبوس در ترمینال باقوشخانه شلوغ است و همه عجله دارند کارت‌هایشان را شارژ کنند تا زودتر سوار اتوبوس شوند. متصدی دکه هم با عرقی بر پیشانی، تند و سریع کارت‌ها را شارژ می‌کند؛ حتی فرصتی برای نشستن روی صندلی کوچک خود در دکه شارژ اتوبوس که حتی یک پنکه هم برای خنک کردن ندارد، پیدا نمی‌کند.

مرد میانسالی با موهای جوگندمی، هر از گاهی که فرصت می‌کند با دستمال، عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و زیر لب ذکری می‌گوید؛ این است روزی حلال و عرق جبین…

روایت ایمنا از آقا ولی؛ مرد کمتردیده شده در حمل‌ونقل عمومی شهر

نامش ولی‌الله است. در ظاهر عصبی به نظر می‌رسد، اما با صبر و حوصله کارت‌های مسافران را می‌گیرد و شارژ می‌کند. او که به آقا ولی معروف است، از ایثارگران و جانبازان دوران جنگ تحمیلی است.

او که به تازگی وارد سن ۵۷ سالگی شده است، از شروع کارش می‌گوید: «بعد از جنگ در کارخانه‌ای کار می‌کردم، اما چون در دوران جنگ شیمیایی شدم، ریه‌هایم مشکل پیدا کرد و نمی‌توانستم آنجا کار کنم. این شد که با همسرم مشورت کردم و وارد این کار شدم. الان حدود ۳۰ سال است بلیت می‌فروشم. اوایل سال ۷۰ که وارد این کار شدم، بلیت‌ها کاغذی بود و در دکه بلیت‌فروشی خیابان نورباران کار می‌کردم. بعد از آنجا به خیابان مدرس رفتم و بعد از آن هم به ترمینال باقوشخانه…»

آقا ولی تنها یک دختر ۲۶ ساله دارد. از سختی‌های روزگار می‌گوید: «زمانی که در جنگ شیمیایی شدم، من را به بیمارستان شهید بقایی اهواز منتقل کردند و آنجا برایم پرونده تشکیل دادند. اما برادرم آمد و من را به اصفهان آورد. متأسفانه پرونده من در بیمارستان اهواز در بمباران سوخت و الان دیگر پرونده‌ای ندارم. چندین بار با همسرم به اهواز رفتم، اما پرونده‌ها مفقود و سوخته شده و دیگر وجود ندارد. به همین دلیل چندین بار از بنیاد شهید درخواست کمیسیون دادیم تا به پرونده من رسیدگی کنند، اما هنوز به درستی به آن رسیدگی نشده است.»

روایت ایمنا از آقا ولی؛ مرد کمتردیده شده در حمل‌ونقل عمومی شهر

او به رسم اصفهانی‌ها در گرمای سوزان فلاسک چایی‌اش را بالا می‌آورد و دو چای داغ می‌ریزد و در ادامه از مشکلات اقتصادی‌اش می‌گوید: «درست از سال ۷۰ بلیت می‌فروشم، اما این درآمدی که دارم کفاف زندگی‌ام را نمی‌دهد. از کارت‌هایی که شارژ می‌کنم ۳ درصد آن مال خودم است و ۷ درصد آن سهم شهرداری. اما چون با دستگاه کارت‌خوان کار می‌کنم، فکر می‌کنم تراکنش من بالا است و مرا جزو دهک ۹ قرار دادند و حتی یارانه معیشتی هم به من نمی‌دهند.»

دکه کوچک و گرمش جایی برای نشستن دو نفر ندارد، به همین خاطر چای داغ و لب‌سوزش را زیر سایه درختان کنار دکه می‌آورد… چند جرعه‌ای می‌نوشد و چشم‌هایش را که به سرخی می‌زند با دستمال پاک می‌کند. «با این درآمد کم، همسرم هم به سرکار می‌رود وگرنه امورات زندگی‌مان نمی‌گذشت. خدا را شکر دخترم ازدواج کرده و به تازگی صاحب بچه شده.» آقا ولی الله از دوران بلیت‌های کاغذی هم خاطره دارد و می‌گوید: «قبل‌ترها که بلیت کاغذی بود راحت بلیت می‌فروختیم، اما حالا که شارژی شده، مسافران فکر می‌کنند ما خودمان سر خود بلیت‌ها را گران می‌کنیم. اما این‌طور نیست؛ ما نمی‌توانیم خودسرانه قیمت بلیت‌ها را افزایش دهیم. اما بعضی‌ها بی‌انصافی می‌کنند و شروع به ناسزاگویی می‌کنند. با این اوضاع مالی، بعضی‌ها هم سوءاستفاده می‌کنند و پول تقلبی به ما می‌دهند. این دیگر آخر بی‌انصافی است…»

او که از برخی رفتارهای شهروندان گلایه دارد، ادامه می‌دهد: «یک روز کیف پولی پیدا کردم، دیدم مدارک داخلش هست. با خودم گفتم صاحبش به آن نیاز دارد، به همین خاطر برگه‌ای روی دکه زدم که یک کیف گم شده است. صاحبش پیدا شد، اما چنان رفتار بدی با من داشت که انگار پول‌هایش را دزدیده‌ام. واقعاً از این رفتار بسیار ناراحت شدم، چون وقتی کیف را پیدا کردم هیچ پولی داخلش نبود و من برای رضای خدا خواستم کار خیر کنم، اما کباب شدم…»

روایت ایمنا از آقا ولی؛ مرد کمتردیده شده در حمل‌ونقل عمومی شهر

مرد داستان ما که همچنان عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند، از مسئولان استان هم درخواست‌هایی داشت. «چند سال است که پیگیر هستم تا در بنیاد شهید به پرونده کمیسیون رسیدگی شود، شاید بتوانم منبع درآمدی داشته باشم. چندین سال است کار می‌کنم، اما نه بیمه‌ای دارم و نه آینده‌ای برای بازنشستگی. مگر من تا چند سالگی می‌توانم کار کنم… از مسئولان استانداری و شهرداری هم می‌خواهم سهم خودشان را از شارژ بلیت کمتر کنند تا سهم ما بیشتر شود. آخر سه درصد خیلی کم است و در آخر چیزی برای ما جز خستگی باقی نمی‌ماند…»

چند نفری روبروی دکه شارژ بلیت جمع شده‌اند و با عجله آقا ولی را صدا می‌زنند. او که به این کارت شارژ کردن‌های شتاب‌زده عادت کرده، سریع خود را به دکه می‌رساند و کار مشتریانش را راه می‌اندازد. یک پیرمرد با موهای سپید آرام در گوشه‌ای از دکه ایستاده و به مسافران نگاه می‌کند؛ گویی حرفی برای گفتن دارد، اما از بیان آن خجالت می‌کشد. با این حال، به نظر می‌رسد آقا ولی او را می‌شناسد. بی‌آنکه کلامی رد و بدل شود، کارت پیرمرد را می‌گیرد، شارژ می‌کند و بدون گرفتن پول، او را راهی اتوبوس‌های ترمینال می‌کند… در این لحظه، شعر سعدی در ذهن تداعی می‌شود:

نخواهی که باشد دلت دردمند

دل دردمندان برآور زبند

رَهِ نیک‌مردان آزاده گیر

چو ایستاده‌ای دست افتاده گیر

روایت ایمنا از آقا ولی؛ مرد کمتردیده شده در حمل‌ونقل عمومی شهر

آقا ولی داستان ما مشتریانش را که راهی اتوبوس می‌کند کلافه از گرمای سوزان مردادماه اصفهان آبی بر سر و صورت خود می‌زند و شروع می‌کند به مرتب کردن اسکناس‌ها در صندوق چوبی‌اش… زندگی با همه سختی‌های و شیرینی‌هایش در گرما و سرما جریان دارد، اما این گرمای هوا برای عده‌ای از خانه تا ایستگاه اتوبوس، از ایستگاه اتوبوس تا اداره یا از خانه تا ماشین و از ماشین تا محل کار است و برای عده‌ای این آفتاب سوزان از خانه تا خانه است…

منبع: imna-783089

1403/06/01 06:00
بازگشت