سه شنبه، 25 دی 1403
ایده خبر » ورزشی » روزت مبارک مَرد...

روزت مبارک مَرد...

کد خبر: 14729

همه باباهای دنیا قصه‌های متفاوتی برای زندگی‌شان دارند اما چیزی که بین همه آن‌ها مشترک است، عشق ورزیدن به خانواده است، شاید جنس دوست داشتنشان همچون مادرها نرم و لطیف نباشد اما تمام آرامششان را برای خانواده و فرزندانشان می‌گذارند؛ امروز روز آنهاست، روزت مبارک مَرد...

به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحال‌وبختیاری، با صدای خِش خِش جارویی از خواب بیدار شدم این پهلو و آن پهلو شدم شاید دوباره خواب مهمان چشم‌هایم شود اما انگار نه انگار، خواب پریده بود، بخاری، حسابی اتاق را گرم کرده بود، خودم را به پشت پنجره اتاقم رساندم، پرده را کنار زدم، بخار شیشه را با دستم پاک کردم تا ببینم این چه کسی است که این موقع شب من را از خواب ناز بیدار کرده است، صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد.

هوا سرد بود، ساعت را نگاه کردم، ۴:۳۰ صبح را رد کرده بود، مردی را در کوچه دیدم، شانه‌های افتاده‌ای داشت، سرآستین‌های چرکی لباس نارنجی‌اش از زیر کاپشن پشمی بیرون زده بود، چند لایه لباس پوشیده بود با هر باری که جاروی بزرگش روی آسفالت کوچه می‌کشید، حجم زیادی از برگ‌ها و آشغال‌ها را جمع می‌کرد و با پارو همه را داخل گاری که پشت سرش می‌کشید، می‌ریخت، صدای قژقژ آن هم می‌آمد.

از آن کلاه‌قدیمی‌های پشمی بابابزرگ‌ها روی سرش کشیده بود، بخار دهانش از این فاصله هم پیدا بود، صدای قُل قُل کتری روی بخاری حواسم را از کوچه گرفت، نفهمیدم کی خودم را وسط کوچه پیدا کردم، فلاکس به دست ایستاده بود، به یک استکان چای مهمانش کردم، نامش «مش رحمت» بود، اندکی کنار جدول کنار کوچه نشست، صورتش را در روشنایی تیر چراغ برق دیدم آفتاب سوخته بود لپ‌هایش حسابی از سرما گل انداخته بود و در میان آن صورت بُرنزه خودنمایی می‌کردند، خودش که می‌گفت ۶۰ سالش نشده و چیزی نمانده است که بازنشست شود.

سر حرفش باز شده بود، دیگر منتظر سوال پرسیدن من نشد، خودش تعریف کرد: «آن موقع‌ها آرزویم این بود که پسردار بشوم که امروز دستم را بگیرد اما خدا نخواست حالا چهارتا دختر دارم، بی‌مادر بزرگشان کردم، سر این آخری مادرش رفت، من ماندم و دختربچه‌های قدونیم قدم، خیلی کار کردم، چه شب‌ها و چه روزهایی در گرما و سرما جارو زدم و آشغال جمع کردم و با بویی که حال خودم را هم بهم می‌زد، به خانه برمی‌گشتم، حالا را نبیین که آسمان خدا هم قهرش گرفته است، آن موقع‌ها تا سر همین زانو در برف بودیم.

بزرگه برای خودش دکتر شده، بقیه هم هنوز درس می‌خوانند، یکی درس پرستاری و آن یکی معلمی، ته‌تغاری هم هنوز مدرسه می‌رود، چند سالی است که نمی‌گذارند دیگر کار کنم.»

صدای خنده‌اش که بلند می‌شود، چروک‌های صورتش نیز نمایان می‌شود، انگار ته دلش قند آب می‌شود: «اما من قایمکی می‌آیم تا آخر همین سال که بازنشست شوم.»

با صدای اذان از گلدسته‌های مسجد به خود می‌آییم، استکان چایی را به دستم می‌دهد و می‌گوید: «دمت گرم جوان، وجودت گرم خیلی چسبید، کار این کوچه تمام شده است، بروم مسجد نماز بخوانم و تا آفتاب نزده کار کوچه بغلی را هم تمام کنم»، حلالیت خواست و در تاریکی کوچه گُم شد، صدای «اشهدان مولانا امیرالمومنین علیا ولی الله» را که شنیدم یادم آمد امروز روز پدر است با صدای خفه‌ای گفتم روزت مبارک مَرد...

روزت مبارک مَرد...

گاهی پدرها جان می‌دهند تا نان

به شوخی گفتم، راست است که همیشه روز پدر جوراب هدیه می‌گیرید، خنده‌اش بالا رفت و گفت: «نه همیشه نیست، من بیشتر وقت‌ها کتاب هم هدیه می‌گیرم، برایم جالب بود که با وجود این حجم از کار سخت کتاب هم می‌خواند.»

نامش هرمز صیادی است، متولد ۱۳۴۸، ۳۵ سال است که جوشکاری می‌کند از آن جوشکارهایی که هر جا فکرش را هم بکنی، کار کرده است در روزهای گرم جنوب و سرمای سخت چهارمحال‌وبختیاری، چند سالی است که بازنشست شده است اما زندگی خرجش زیاد است و باید کار کند تا خرج و دخلش با هم بخواند.

دو فرزند دارد یک دختر و یک پسر، از فرزندانش که می‌پرسم، ذوق صدایش را نمی‌تواند پنهان کند، سرش را بالا می‌گیرد و می‌گوید: «دخترم فارغ‌التحصیل رشته مهندسی بهداشت است و حالا در حال گذراندن طرحش است و پسرم هم کلاس نهم است؛ لحظه‌ای که دخترم به دنیا آمد و طعم پدر شدن را چشیدم، بهترین لحظه زندگی‌ام بود تا همین امروز هم به عشق بچه‌هایم سر کار رفته‌ام، آرزویم این است که فرزندانم درس بخوانند و در جامعه برای خودشان کسی شوند و مجبور نباشند مثل پدرشان کار به این سختی را انتخاب کنند.

چشمانم روی دست‌هایش خیره می‌ماند، چند جای سوختگی توجهم را جلب کرد، بعضی‌هایشان تازه هستند، خودش هم متوجه نگاهم می‌شود: «دستکش‌های ضخیمی هنگام کار می‌پوشم اما درجه حرارت زیاد است و گاهی هم دستم می‌سوزد، دردشان فقط همان لحظه است بعدش یادم می‌رود گاهی جای سوختگی را می‌بینم و با خود فکر می‌کنم اینجا دیگر کِی سوخت.»

اینجا پدر بودن سخت است، آن هم وقتی که شغلی به این سختی داشته باشی، اینجا پدرها جان می‌دهند تا نان بدهند.

آقای صیادی از سختی کارش می‌گوید از آلودگی‌هایی که حین کارش دچارشان می‌شود اما می‌گوید همه این‌ها را به عشق فرزندانم تحمل کرده و می‌کنم و حالا هم هیچ انتظاری جز درس خواندن از بچه‌هایم ندارم، اینکه به جایی برسند و به جامعه خدمت کنند و من نتیجه تلاش‌های چندین ساله‌ام را ببینم و این بهترین هدیه برای من است.

از پدرش می‌پرسم از اینکه توانسته آرزوهای پدرش را برآورده کند یا نه؟ می‌گوید تا آن جایی که توانسته پدرش را ناراحت نکرده از صبح امروز می‌گوید از لحظه‌ای که روی سنگ مزارش آب ریخته و خیراتی برایش داده است.

روزت مبارک مَرد...

خدا هیچ پدری را شرمنده بچه‌هایش نکند

صبح‌ها که از خواب برمی‌خیزم، بوی نانش تا خانه ما هم می‌آید، نانوایی‌اش سر کوچه‌مان است، این بو هیچ وقت برایم کهنه نمی‌شود، هر بار نفس عمیق می‌کشم تا شش‌هایم را از بوی نان تازه پُر و خالی کنم، گاهی هم همین هوس بر اراده‌ام غلبه می‌کند، نانوایی‌اش همیشه خنده‌رو و خوش مشرب است، با همه گرم می‌گیرد، احوال مشتری‌هایش را می‌پرسد با پیرمردها و پیرزن‌ها بیشتر احوالپرسی می‌کند، زودتر هم ردشان می‌کند، می‌گوید: «گناه دارند سر پا بایستند خدا را خوش نمی‌آید، بچه‌هایشان راه دور هستند، من هم جای بچه‌شان.»

امروز کمی پای حرف‌هایش نشستم، موهای جوگندمی داشت پیراهن سفیدی به تن کرده بود که رد خمیر و آرد رویش مانده بود، سرش پایین بود، داشت خمیر درست می‌کرد، بدون اینکه سرش را بالا بگیرد، گفت: «نان تازه نداریم، تمام شده برو یک ساعت دیگر بیا.» اشاره‌ای به نان‌های روی میز کرد و گفت: «این‌ها برای صبحانه خودمان است، شما ببرید تا کارتان راه بیفتد.» این‌ها را که شنیدم بی‌اختیار گوشه لبم کشیده شد، مگر می‌شود آدم اینقدر مهربان و دلسوز باشد: «اگر راهت دور است، بنشین یک چایی بخور تا گرم شوی، بیرون سرد است.» سرم را چرخاندم سَمت در دانه‌های برف آرام آرام بر گُرده زمین می‌نشستند.

بارها شنیده بودم که مردم او را عام حسن صدا می‌زنند، جواز کسبش را روی دیوار زده بود، محمدحسن حشمتی متولد ۱۳۴۷ یعنی الان ۵۶ سال سن داشت.

لیوان چایی را از دست شاگرد نانوا گرفتم، بدون هیچ مقدمه‌ای گفتم: آقای حشمتی جایتان حسابی گرم است، نانوایی هم شغل خوبی است با خنده نگاهم کرد و گفت: «من ۳۰ سال است که کارم نانوایی است، گرما و سرمایش را هم دیده‌ام، هر دویش سخت است اما به عشق خانواده‌ام کار می‌کنم از کمر درد و پادردش که بگذریم، خدا بدهد برکت، شکر راضی هستیم.»

خودم را معرفی کردم و گفتم که خبرنگار هستم و می‌خواهم برای روز پدر از او مصاحبه بگیرم، خندید و گفت: بپرس باید چه بگویم؟ از فرزندانتان چه انتظاری دارید؟: «هیچ انتظاری ندارم، فقط به پدر و مادرشان احترام بگذارند البته که فرزندان ما آئینه رفتار ما هستند اگر از ما رفتار خوب و شایسته ببینند آن‌ها هم یاد می‌گیرند.»

از تلخ‌ترین و شیرین‌ترین لحظات زندگی‌اش بعد از پدر شدن که می‌پرسم، می‌خندد و می‌گوید: «این را حتماً باید جواب بدهم»، سرم به نشانه پاسخ مثبت تکان دادم: «سخت‌ترین لحظه زمانی است که پدری شرمنده فرزندانش می‌شود، حالا به هر دلیلی، خدا کند هیچ پدری شرمنده بچه‌هایش نشود، بهترین لحظه هم برای هر پدری زمانی است که خوشی و خنده فرزندانش را می‌بیند، وقتی که فرزندت ناراحت باشد، انگار پدر و مادر ناراحت هستند، کار ما سخت است اما هیچ وقت خستگی‌هایم را داخل خانه نمی‌برم، مخصوصاً حالا که سنم هم بالا رفته سعی می‌کنم مشکلات را بیرون در بگذارم و با لبخند وارد منزل شوم.»

با خنده می‌پرسم، شما هم برای روز پدر جوراب هدیه می‌گیرید، صدای خنده‌اش نانوایی را پُر کرده است، می‌گوید: «از خدایمان هم باشد، همین هم خوب است ما که انتظاری نداریم.»

با صدای شاگرد که گفت: «اُستا خمیر آماده ست» از جایش برخاست و مشغول گرفتن چانه‌های خمیر شد، مشتری‌ها هم یکی یکی می‌آمدند، برف بند آمده بود اما هوا سرد بود.

همه باباهای دنیا قصه‌های متفاوتی برای زندگی‌شان دارند اما چیزی که بین همه آن‌ها مشترک است عشق ورزیدن به خانواده است شاید جنس دوست داشتنشان مانند مادرها نرم و لطیف نباشد اما تمام آرامششان را برای خانواده و فرزندانشان می‌گذارند، همیشه ساعتشان کوک است تا آفتاب زده و نزده برای به دست آوردن نان از خانه بیرون بزنند، پدرها پُر از عشق و امید به زندگی هستند آن هم نه برای خودشان بلکه برای قد کشیدن و موفقیت میوه‌های زندگی‌شان.

گزارش از مریم رضی‌پور، خبرنگار ایمنا در چهارمحال‌وبختیاری

منبع: imna-829494

دسته بندی: ورزشی
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید