دوشنبه، 15 بهمن 1403
ایده خبر » ورزشی » دادا حبیب، شیر خفته در بستر

دادا حبیب، شیر خفته در بستر

کد خبر: 15720

به بهانه تولد حضرت عباس (ع) و روز جانباز مهمان خانه «حبیب‌الله کیانی‌دهکردی» شدیم، جانبازی که به دلیل اخلاق‌مداری، سعه صدر، رفتار کریمانه مورد اعتماد هر قشری از بزرگ و کوچک و همین موضوع موجب شده است تا همه او را به نام دادا حبیب بشناسند، رزمنده‌ای که در هشت سال جنگ تحمیلی دچار جراحات زیادی شد.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از چهارمحال‌وبختیاری، «چاییتان سرد شد، عوضش کنم؟» سرم را به نشانه نه تکان دادم، عکس‌های جبهه و جنگ او دیوارهای سرد و سفید خانه را رنگی کرده بود، جوانی با قدی بلند، بدنی ورزیده همچون چریکی‌ها با موهای پرپشت و ریش‌هایی مرتب و چشمانی ریز در همه عکس‌ها حضورش پررنگ بود.

خانه ساده‌ای داشتند، دورتا دور خانه مبل‌های کرم رنگ چیده شده بود، قالی‌های قرمزی که در وسط قسمت پذیرایی خانه مرتب کنار یکدیگر پهن شده بودند و آفتابی که از میان پرده توری سفید رنگ خودش را به روی گل‌های قالی رسانده بود، تمیزی خانه را دو چندان کرده بود ویلچری که کنار در اتاق پارک شده بود توجهم را بیشتر جلب کرد، حتماً برای او بود، شاید بعضی روزها برای هواخوری هم که شده از اتاقش بیرون می‌آید.

دادا حبیب، شیر خفته در بستر

زهرا اکبریان همسر حبیب‌الله، خانمی باوقار با صورتی مهربان و گندم‌گون که چادری مشکی با گل‌های ریز طوسی به سر داشت، خیلی شیرین صحبت می‌کرد، به‌طوری که می‌توانستی ساعت‌ها کنارش بنشینی و بدون اینکه نگران حرکت عقربه‌های ساعت باشی، چایی دارچینی و گل محمدی‌ات را سر بکشی و از شنیدن خاطراتش در زندگی با یک جانباز لذت ببری.

از داستان آشنایی‌شان با او شروع می‌کند، گل از گلش می‌شکفت، انگار با یادآوری این خاطرات دنیا را به او داده‌اند، نفس‌هایش به شماره می‌افتد، گویی تصور می‌کند همین حالا حاجی با آن لباس سبز پاسداری رو به رویش ایستاده باشد، سرش را پایین می‌اندازد نمناکی چشمانش از نظر پنهان نمی‌ماند، هر چند که خودش می‌خواهد پنهانشان کند: «خواهرشان موجب آشنایی خانواده‌هایمان شدند، سال ۱۳۷۵ بود، خوب یادم می‌آید، من آن موقع‌ها در دانشگاه شهرکرد شاغل بودم، دلباخته او شدم، قسمت که باشد جور می‌شود؛ آقاحبیب قد رعنایی داشتند، الان را نبینید که افتاده شده است.»

صدای بغضش را با تمام وجودم می‌شنوم، به زحمت قورتش می‌دهد در هیچ قسمت از حرف‌هایش نمی‌گذارد، تصویر قهرمان زندگی‌اش که در جای جای خانه نصب شده در ذهنش کوچک‌ترین خدشه‌ای بردارد: «با لباس سبز پاسداری که او را می‌دیدم، قند در دلم آب می‌شد تا کجاها را با او می‌ساختم، تا کجاها که با او نمی‌رفتم، رویاهایم را با آقا حبیب می‌ساختم، در همان سال ۷۵ ما هم زندگی خودمان را آغاز کردیم، همه چیز خیلی خوب پیش رفت، حالا آقاحبیب همچون تکه‌نباتی در تمام زندگی‌ام شده بود که همه لحظات سخت و ناملایماتی‌ها را برایم شیرین می‌کرد، ثمره زندگی ما دو فرزند به نام‌های فاطمه و مصطفی است که مشغول و کار و درس هستند.»

لبخندی روی صورتش نمایان می‌شود و آلبوم خانوادگی‌شان را ورق می‌زند، انگشتش را روی عکس جوانی آقاحبیب می‌گذارد و می‌گوید: «اینجا به سربازی رفته بودند با اینکه می‌توانستند نروند و معاف شوند اما می‌روند و خودشان داوطلب می‌شوند که به خط مقدم بروند آن موقع‌ها جنگ تازه شروع شده بود، آقا حبیب متولد سال ۱۳۴۰ هستند، همان روزهایی که امام خمینی (ره) فرمودند سربازان من امروز در گهواره هستند، خودش را سرباز امام می‌دانست با اینکه سن‌وسالی نداشت در مبارزات قبل انقلاب و راهپیمایی‌ها حضور داشت و بعدش هم سربازی، بعد از آن هم یعنی از سال ۱۳۶۱ به خاطر علاقه‌ای که به سپاه داشت، جذب این نهاد مقدس شد و در عملیات‌های زیادی شرکت داشت، تقریباً از هر عملیاتی که برمی‌گشت، تکه‌ای از وجودش را در آن منطقه جا گذاشته بود، در همان دوران سربازی چندین بار مجروح می‌شوند اما این مرد خستگی نمی‌شناخت، چند روز بعد از بهبودی دوباره به جبهه بر می‌گشت، گاهی هم کسی از مجروحیتش با خبر نمی‌شد، حتی به خانواده هم چیزی نمی‌گفت تا مبادا نگرانش نشوند، رفتن به جبهه را وظیفه خودش می‌دانست حتی جراحات و شیمیایی شدن هم موجب نشد تا او از رفتن به جبهه بازبماند، تمام این خاطرات را یا خودش یا خانواده‌اش برایم تعریف کرده‌اند، من با تمام این عکس‌ها که می‌بینید خاطره دارم، چه شب‌ها و روزهایی که کنار هم نشستیم و او گُل گفت و من گُل شنیدم با او نگران گذر عمر نبودم چرا که می‌دانستم بهترین روزهای عمرم کنار آقاحبیب سپری می‌شود، سعی می‌کرد از همه و همه کس بگوید از همه آن روزهایی که من نبودم، خاطراتش را برایم تعریف می‌کرد، انگار خودش خبر داشت که قرار است روزی من زبان گویای او شوم…»

دادا حبیب، شیر خفته در بستر

آلبوم را ورق می‌زند به بعضی از عکس‌ها که می‌رسد، توجهش را بیشتر می‌کند دستی رویشان می‌کشد، «اینجا عملیات والفجر ۳ است، ببینید چه قد رعنایی دارد، به قول امروزی‌ها هیکلش ورزشکاری و چهارشانه است، اینجا والفجر ۴، اینجا کربلای ۵، اینجا بیت‌المقدس و …» و همین طور می‌شمرد و جلو می‌رود هر کدامشان را به گونه‌ای توصیف می‌کند، خوب که دقت می‌کنم می‌بینم ژست و قیافه آقاحبیب در برخی از عکس‌ها یکی است اما همسرش طور دیگری نگاهشان می‌کند، نگاهش پُر از عشق است و مجنونش را لیلی‌وار توصیف می‌کند، پشت سر هم عکس‌ها را رد می‌کند: «در اکثر عملیات‌هایی که حضور داشت، دچار جراحت شد و همه این‌ها را به چشم یادگاری می‌دید اما از سال ۱۳۹۷ همه چیز برای ما به گونه‌ای دیگر رقم خورد، شادی زندگی‌ام به یکباره رنگ باخت، به یکباره صدای حبیب از خانه ما قطع شد و شادی از میان ما پر کشید، خیلی خوش صدا و خوش خنده بود و با وجود تمام زخم‌هایی که داشت، مرحم زخم‌هایمان بود، آقا حبیب در این سال با توجه به سوابق و عوارض جانبازی و بیماری ریوی دچار هایپوکسی شدند و یک ماه در کما بودند و خدا او را دوباره به من بخشید و همین بیماری سبب زمین‌گیر شدن او شد و امروز فاقد هر گونه حرکت و گفت‌وگویی است، دلم برای صدایش تنگ شده، حالا در آن اتاق روی تخت دراز کشیده و فقط چشم‌هایش نگاه می‌کند و من هر روز ساعت‌ها با همان چشم‌های زیبا سخن می‌گویم از بچه‌ها، از کار از شلوغی‌های شهر، از بدو بدوهای مردم در روزهای پایانی سال، برای من چیزی تغییر نکرده سال‌ها من گوش شنوای آقا بودم حالا هم او، اما همه این‌ها برای من بهانه است برای حرف زدن با آقاحبیب».

از درصد جانبازی او که می‌پرسم، لب ور می‌چیند و آهسته می‌گوید: «هیچ وقت دنبال این چیزها نبود، همیشه می‌گفت جبهه رفتن ما که برای درصد گرفتن نبود با اینکه اگر دنبالش می‌رفت و با توجه به جراحات شیمیایی که داشت درصد بالایی برایش می‌زدند اما آقاحبیب معتقد است برای این دنیا کاری نکرده و با خدا معامله کرده است و همین اندکی درصد جانبازی را نیز بچه‌های بنیاد برایش زده‌اند، همیشه خود را خدمتکار شهدا می‌دانست».

دادا حبیب، شیر خفته در بستر

قاب عکس‌های روی دیوار را با دقت می‌نگرم، آقا حبیب در برخی از قاب‌ها به شدت جدی و چهره‌شان در هم کشیده است و همین باعث می‌شود از اخلاقشان در منزل بپرسم.

شریک زندگی‌اش می‌گوید: «او در کارش جدی بود اما در خانه در مقابل خانواده و به خصوص پدر و مادرشان بسیار مهربان بود، آقا حبیب بسیار مردم‌دار بودند و این خصوصیتش همیشه بین رفقایش زبان‌زد است، همین حالا هم که بعضی وقت‌ها به عیادت او می‌آیند از خاطراتش در جبهه تعریف می‌کنند که چقدر آنجا به فکر رزمنده‌های کم‌سن‌وسال بودند و همیشه حواسش به درس و دانشگاه بچه‌ها در جبهه بود که نکند از درس خواندن جا بمانند، بسیار صبور و مهربان و البته هستند و من جز خوبی چیزی از او ندیدم، لحظه به لحظه این زندگی برایم درس بوده و باید خداراشکر کنم که افتخار آشنایی با او را داشتم و حالا هم که سرنوشت این‌گونه برایمان مقدر کرده است، ذره‌ای از عشق و علاقه‌ام به آقاحبیب کم نشده است و مدام با خودم می‌گویم، این افتخار نصیب هر کسی نمی‌شود در طول این چند سال هیچ گاه ناشکری نکردم.»

صبر و ایستادگی از چهره‌اش می‌بارید اما نشانی از خستگی نبود از آرزویش در این روزها پرسیدم: «آرزو می‌کنم گوشه‌ای از عنایت خدا و اهل بیت شامل حال همه بیماران و به ویژه آقا حبیب شود.»

از جایش برخاست و سمت اتاق آقاحبیب رفت و در زیر لب زمزمه کرد، حرف دیگر بس است، شاید حبیبم بیدار شود و چیزی لازم داشته باشد و من همچنان خیره بر در نیمه باز مانده بودم و صدای عاشقانه‌های او گوش‌هایم را نوازش می‌کرد.

با صدای چرخاندن کلید در قفل در به خودم می‌آیم آقامصطفی و فاطمه‌خانم را در آستانه در می‌بینم، گل و شیرینی به دست وارد شدند، امشب ولادت حضرت عباس (ع) و روز جانباز است، آنها آمده‌اند تا این روز را مثل هر سال برای پدرشان جشن بگیرند.

منبع: imna-836033

دسته بندی: ورزشی
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید