پنج شنبه، 11 اردیبهشت 1404
ایده خبر » ورزشی » کارگران ساختمانی؛ نیروی پنهان توسعه شهری

کارگران ساختمانی؛ نیروی پنهان توسعه شهری

کد خبر: 19837

در نخستین ساعات بامداد خرم‌آباد، پیش از آنکه شهر از خواب بیدار شود، کارگران ساختمانی به امید پیدا کردن فرصت کار، راهی میدان‌های کار می‌شوند؛ روایت روزانه‌ای از تلاش مردانی که با پشتکار، سهم خود را در ساخت‌وساز شهر ایفا می‌کنند و با امید به بهبود معیشت، روز را آغاز می‌کنند.

به گزارش خبرگزاری ایمنا از لرستان، هوا هنوز در تاریکی سحر فرو رفته و خرم‌آباد در خواب آرام پیش از بیداری صبحگاهی غرق است، سکوت سرد خیابان‌های خلوت تنها با صدای گاه‌به‌گاه خودروهای عبوری شکسته می‌شود.

ساعت ۰۵:۳۰ صبح، مردی با پالتوی خاکستری‌رنگ‌باخته، کیسه‌ابزاری کهنه در یک دست و قمقمه‌ای فلزی در دست دیگر، آهسته به سمت میدان شهر قدم می‌زند. گام‌هایش سنگین است، انگار هر قدم را نه بر زمین که بر استخوان‌های خسته‌اش می‌گذارد.

چهره‌اش از آن چهره‌هایی است که نمی‌توان سن دقیقش را حدس زد، تیرگی پوست، چین‌های عمیق، ترک‌های پیشانی و پینه‌های زمخت دست‌هایش، همه از قصه‌های سرمای زمستان و آفتاب بی‌رحم تابستان می‌گویند.

نزدیک‌تر شدم، با لبخندی برای باز کردن سر صحبت گفتم: «صبحت به‌خیر عمو، همیشه این‌قدر زود؟»

نگاهی به صورتم انداخت، مکثی کرد و گفت: «به‌خیر اگه بشه… زود نیست، دیرم شده، اگه نرسم، دیگه برام جا نیست، دخترم.»

او حسین موسوی‌ست، کارگر ۵۲ ساله‌ای از محله پشت‌بازار، ۲۸ سال است که در ساختمان‌های این شهر آجر روی آجر می‌گذارد، اما هنوز سقفی برای خودش ندارد.

از سه فرزندش گفت که یکی دمِ بخت است و دلش پر از دغدغه تأمین جهیزیه‌ای حداقلی برای دخترش، تا کارگاه ساختمانی همراهش رفتم، جایی که «حسین‌ها» کم نبودند، مردانی که خوش‌شانس بودند، چرا که امروز کار داشتند.

کارگران ساختمانی؛ نیروی پنهان توسعه شهری

رضا، کارگر جوان‌تری که نزدیکمان بود، جلو آمد و گفت: «تازه ما خیلی خوش‌شانسیم! اگه بری میدون شهر، خیلیا صبح تا شب منتظر می‌مونن، نه کار، نه نون، نه مزد.» خوشحال بود، همین داشتن کار، برایش نعمت بزرگی بود.

ساختمان شش‌طبقه نیمه‌تمامی که در آن مشغول بودند، با داربست‌هایی بلند و آهنی به آسمان چنگ انداخته بود، محوطه آشفته بود؛ این‌سو ماسه، آن‌سو میلگرد، و هرجا چیزی افتاده بود، بی‌دقت قدم برداشتن، خطرناک بود.

سرکارگر، مردی میانسال با صدایی خشن و صورتی عبوس، بلند فریاد زد: «کلاه ایمنی‌هاتونو سرتون کنین، شروع کنین!»

کار آغاز شد، بوی سیمان تازه، گردوغبار و رطوبت در فضا پیچیده بود، برای من که تنها یک روز آنجا بودم، هوا سنگین بود، اما دیگران عادت کرده بودند، حسین با دست‌هایی زخمی و دستکش‌هایی پاره به جان بلوک‌های سنگین افتاد. ستون‌های طبقه دوم باید تا پیش از ظهر بسته می‌شد. سرکارگر فریاد زد: «تا پنج عصر باید سقف زده بشه!»؛ مجالی برای سستی نبود.

تا ساعت ۱۰:۰۰ صبح، حسین و رضا در طبقه دوم، میان قوطی‌های آهنی و قالب‌های فلزی، آجرها را ردیف می‌کردند، زمان استراحت که فرا رسید، هرکسی به گوشه‌ای پناه برد، حسین، تکه نانی با کمی پنیر از کیسه‌ای نایلونی بیرون آورد، روی بلوکی نشست و بی‌کلام لقمه‌ای در دهان گذاشت، تعارف کرد، اما همان لقمه هم برایش کم بود. تشکر کردم و کنار کشیدم. آفتاب بهاری از لای داربست‌ها رد می‌شد و سایه‌های دراز مردان خسته را بر زمین انداخته بود.

سوالی بی‌موقع بود، اما پرسیدم: «حسین آقا! شما که این‌همه سال کار کردین، خونه‌دار شدین؟»

حسین لبخندی تلخ زد: «خونه؟ ما فقط سقف ساختیم واسه بقیه، نه واسه خودمون.»

کم‌کم بعد از استراحتی کوتاه، کار از سر گرفته شد، چهره‌ها خسته بود، اما پر از امید، امید به آنکه با دسترنجشان، شادی را به خانه ببرند؛ به زن‌ها، دخترها و پسرهای چشم‌انتظارشان.

کارگران ساختمانی؛ نیروی پنهان توسعه شهری

غروب، کارگران یکی‌یکی وسایلشان را جمع کردند. تن‌ها خسته، دل‌ها تهی و جیب‌ها سبک. حسین پاکتی نازک دریافت کرد؛ مزد سه روز کار، نه امروز. قرار شد وعده تسویه هفته آینده باشد؛ باز هم باید برگردد.

خدا قوتی گفتم و با لبخند پرسیدم: «روز کارگر، تعطیل می‌کنین؟»

لبخند محوی زد: «روز کارگر؟ یعنی تعطیل کنیم که بی‌مزد، بی‌کار شیم؟»

لبخندی تلخ زدم و آهسته پرسیدم: «آرزوت چیه؟»

زیر لب، آرام گفت: «کاش می‌شد یه بارم زیر سقفی وایسم که خودم ساخته باشم و مال خودم باشد.»

منبع: imna-862408

دسته بندی: ورزشی
تبلیغ

نظر شما

  • نظرات ارسال شده شما، پس از بررسی و تأیید در وب سایت منتشر خواهد شد.
  • نظراتی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • نظراتی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.
نام شما : *
ایمیل شما :*
نظر شما :*
کد امنیتی : *
عکس خوانده نمی‌شود
برای کد جدید روی آن کلیک کنید